برای شمایی که میشناسمتان! رفته بودم سروقت خورشید، ماه سراغم را میگرفت! رفته بودم اقیانوس، دریا دنبالم میکرد! رفته بودم برای خداحافظی... همه سلام کردند!
انگار زمانه هنوز قصد مدارا ندارد و شب ما بازهم دراز شده است و خورشید هرچه تقلا می کند شعله هایش به ما نمی رسد!انگار ستاره های شهر شب بازی شان گرفته است و پشت هم قایم می شوند مبادا سوسیشان روی مارا سپید کند کمی!! انگار در گرگ و میش آسمان دیگر فقط گرگ است و گرگ است و گرگ!
چند روز می شود حالا از 22 خرداد؟ تقویمها هم انگار قاطی کرده اند از بس که ما هی رویشان خط می زنیم و سرشان درد گرفته است از شلوغی ها و حساب و کتابهای ما! وقتی آتشفشان عقده حکومت گردانان بالا زد، راه افتادند در خیابان و در خانه هرکه به گمانشان باید سایه اش یک جوری کم شود از این گربه چموش ایران! هوای قدرت آنقدر مستشان کرده بود که هرچه هم به بساط نابخردی شان برای جاهلان ظاهر اندیش فریب خور درهم آورده بودند چوب حراج زدند تو گویی چنته شان را باز می کردند تا بی عدالتی، حق کشی و خون در آن انبار کنند. مریدانشان هم که چه خوب سجده گاهی یافته بودند برای رنگ کردن دینشان و عملی ساختن بهشتشان!
همه این روزها بر ما رفته است و ما هنوز سبزیم. چه بزرگ است این سبزنماییمان اما وقتی در همبستگی دوباره ای لبخندهایمان گرچه به تلخی گراییده است نوید پیروزی می دهد. در همه این روزها زیاد نوشتیم و گفتیم و خواندیم از سبزهای گرفتار آمده در بندی که می شناسیمشان. از ابطحی، عطریانفر، حجاریان، رمضانزاده، تاجزاده، امین زاده، نبوی، امام، شریعتی، جلایی پور، طباطبایی، سحرخیز، تاجرنیا، صفایی فراهانی و ... خیلی هایی که می شناسیم و سخت عزیز هستند به همت بلندشان و عزم راسخشان. به قدمهایی که سالهاست برای سربلندی ایرانی بر میدارند که ستونهایش به لرزه افتاده است. به ایستادگی شان و اندیشه روشنشان.
من اما هر روز منتظرم نام یکی از نا آشنایان را بشنوم تا با او هم آشنا شوم. منتظرم عکسی در جایی ظاهر شود و نامی یاد شود از ناشناسان سبز دربند. همانهایی که تصویرشان در بیدادگاه پخش شد و ما که نمی شناختیم چه بی توجه گذشتیم. اینجا که می رسم و می بینم کمتر یادی از آنها می شود و انگار در پس پر رنگی سرشناسان اصلاحات و مبارزه کمرنگ شده اند دلم می گیرد و فکر می کنم نکند ما ملت عنوان پرست و مرده پرستیم؟ عنوان پرست که مدام دم می زنیم از اینهایی که می شناسیمشان و آوازه خوبیشان دلهای همه را پر کرده است و مرده پرست از فریادهایمان برای آنها که رفتند بی آنکه زمان حیاتشان دست گرمی باشیم در درستهایشان که ستایش همبستگی را می طلبید. و خاموشهای ناشناس را پرستشی به کارمان نمی آید انگار!
مگر نه اینکه همه این ناشناسان گرفتار آمده در بند بی عدالتی تکرار مداومشان در خیابانها دلگرمی بود برای این سرشناسان تا به مبارزتشان ادامه دهند و بدانند موجی آنها را در بر گرفته است که با گردابی هم واژگون نخواهد شد؟ مگر نه اینکه اگر این ناشناسان نبودند این عظمت سبز شکل نمی گرفت؟ حالا چه شده است که تنها فریادمان برای آزادی عزیزانی است که می شناسیم؟ نوشته و شعر و پوستر و فریاد و عکس و فراخوان و .... همه برای شمایی که می شناسیمتان. شما هم که در بند هستید و نمی شناسیم خب نمی توانیم برایتان کاری کنیم! وای برما که هم بستگی مان سست می شود اگر اینها را به دست فراموشی بسپاریم.
روزی که با اشک، نه در اثر گازهای اشک آور که از سر اندوه و افسوس، در خیابان انقلاب پرسه می زدم هم رزمانی می دیدم که دستبند زده شده و با خفت به گوشه ای کشانده می شدند. چه نگاههای غرور آمیزی داشتند و من چه احساس حقارت می کردم از ناتوانیام برای رهایی شان! روزی که باتومهای سه نفر بر سر جوانی فرو می آمد و من تنها نظاره گر بودم و بارانی! چه می کردم بی دفاع؟ اما حالا هم افسوس می خورم که کاری برای این عزیزان ناشناس هم رزم نکرده ایم هنوز. فراموشی اینها در نهایت فراموشی سرشناسان و در پی آن فراموشی دانه هایی است که منتظر سبز شدنشان هستیم. آنوقت اگر این دانه ها هم روزی جایی سبز شود ما که فراموش کرده ایم به جایی نمی رسیم از ریشه گرفتنشان.
انگار صدای همه این ناشناسها را از پس دیوارها می شنوم:
"نام من عشق است آیا می شناسیدم؟
انگار زمانه هنوز قصد مدارا ندارد و شب ما بازهم دراز شده است و خورشید هرچه تقلا می کند شعله هایش به ما نمی رسد!انگار ستاره های شهر شب بازی شان گرفته است و پشت هم قایم می شوند مبادا سوسیشان روی مارا سپید کند کمی!! انگار در گرگ و میش آسمان دیگر فقط گرگ است و گرگ است و گرگ!
چند روز می شود حالا از 22 خرداد؟ تقویمها هم انگار قاطی کرده اند از بس که ما هی رویشان خط می زنیم و سرشان درد گرفته است از شلوغی ها و حساب و کتابهای ما! وقتی آتشفشان عقده حکومت گردانان بالا زد، راه افتادند در خیابان و در خانه هرکه به گمانشان باید سایه اش یک جوری کم شود از این گربه چموش ایران! هوای قدرت آنقدر مستشان کرده بود که هرچه هم به بساط نابخردی شان برای جاهلان ظاهر اندیش فریب خور درهم آورده بودند چوب حراج زدند تو گویی چنته شان را باز می کردند تا بی عدالتی، حق کشی و خون در آن انبار کنند. مریدانشان هم که چه خوب سجده گاهی یافته بودند برای رنگ کردن دینشان و عملی ساختن بهشتشان!
همه این روزها بر ما رفته است و ما هنوز سبزیم. چه بزرگ است این سبزنماییمان اما وقتی در همبستگی دوباره ای لبخندهایمان گرچه به تلخی گراییده است نوید پیروزی می دهد. در همه این روزها زیاد نوشتیم و گفتیم و خواندیم از سبزهای گرفتار آمده در بندی که می شناسیمشان. از ابطحی، عطریانفر، حجاریان، رمضانزاده، تاجزاده، امین زاده، نبوی، امام، شریعتی، جلایی پور، طباطبایی، سحرخیز، تاجرنیا، صفایی فراهانی و ... خیلی هایی که می شناسیم و سخت عزیز هستند به همت بلندشان و عزم راسخشان. به قدمهایی که سالهاست برای سربلندی ایرانی بر میدارند که ستونهایش به لرزه افتاده است. به ایستادگی شان و اندیشه روشنشان.
من اما هر روز منتظرم نام یکی از نا آشنایان را بشنوم تا با او هم آشنا شوم. منتظرم عکسی در جایی ظاهر شود و نامی یاد شود از ناشناسان سبز دربند. همانهایی که تصویرشان در بیدادگاه پخش شد و ما که نمی شناختیم چه بی توجه گذشتیم. اینجا که می رسم و می بینم کمتر یادی از آنها می شود و انگار در پس پر رنگی سرشناسان اصلاحات و مبارزه کمرنگ شده اند دلم می گیرد و فکر می کنم نکند ما ملت عنوان پرست و مرده پرستیم؟ عنوان پرست که مدام دم می زنیم از اینهایی که می شناسیمشان و آوازه خوبیشان دلهای همه را پر کرده است و مرده پرست از فریادهایمان برای آنها که رفتند بی آنکه زمان حیاتشان دست گرمی باشیم در درستهایشان که ستایش همبستگی را می طلبید. و خاموشهای ناشناس را پرستشی به کارمان نمی آید انگار!
مگر نه اینکه همه این ناشناسان گرفتار آمده در بند بی عدالتی تکرار مداومشان در خیابانها دلگرمی بود برای این سرشناسان تا به مبارزتشان ادامه دهند و بدانند موجی آنها را در بر گرفته است که با گردابی هم واژگون نخواهد شد؟ مگر نه اینکه اگر این ناشناسان نبودند این عظمت سبز شکل نمی گرفت؟ حالا چه شده است که تنها فریادمان برای آزادی عزیزانی است که می شناسیم؟ نوشته و شعر و پوستر و فریاد و عکس و فراخوان و .... همه برای شمایی که می شناسیمتان. شما هم که در بند هستید و نمی شناسیم خب نمی توانیم برایتان کاری کنیم! وای برما که هم بستگی مان سست می شود اگر اینها را به دست فراموشی بسپاریم.
روزی که با اشک، نه در اثر گازهای اشک آور که از سر اندوه و افسوس، در خیابان انقلاب پرسه می زدم هم رزمانی می دیدم که دستبند زده شده و با خفت به گوشه ای کشانده می شدند. چه نگاههای غرور آمیزی داشتند و من چه احساس حقارت می کردم از ناتوانیام برای رهایی شان! روزی که باتومهای سه نفر بر سر جوانی فرو می آمد و من تنها نظاره گر بودم و بارانی! چه می کردم بی دفاع؟ اما حالا هم افسوس می خورم که کاری برای این عزیزان ناشناس هم رزم نکرده ایم هنوز. فراموشی اینها در نهایت فراموشی سرشناسان و در پی آن فراموشی دانه هایی است که منتظر سبز شدنشان هستیم. آنوقت اگر این دانه ها هم روزی جایی سبز شود ما که فراموش کرده ایم به جایی نمی رسیم از ریشه گرفتنشان.
انگار صدای همه این ناشناسها را از پس دیوارها می شنوم:
"نام من عشق است آیا می شناسیدم؟
زخمی ام، زخمی سراپا می شناسیدم؟
با شما طی کرده ام راه درازی را
خسته هستم خسته، آیا می شناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می شناسیدم؟
می شناسد چشمهایم چهره هاتان را
همچنانی که شماها می شناسیدم
این چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می شناسیدم!
مسخ کرده چهره ام را گرچه این ایام
با همین دیوار، حتی می شناسیدم!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر